الدرس الحادی عشر(درس یازدهم)
الوالـى المُتواضِع(( فرمانروای فروتن))
قَدِمَ رَجُلٌ مِنَ الشّامِ و مَعَهُ حِمْلُ تَمْرٍ وَ أشْیاءُ اُخْری.
مردی از شام آمد درحالی که همراه او بار خرما و چیزهای دیگری بود.
فـى السُّوق در بازار
إلهى! هذا الْحِمْلُ ثقیلٌ. مَنْ یُساعِدُنـى؟
خدایا! این بار سنگین است. چه کسی به من کمک میکند؟
فَوَقَع نَظَرُهُ عَلی رَجُلٍ حَسِبَهُ فقیراً.
نگاهش به مردی افتاد که او را فقیر پنداشت.
هَل تُساعِدُنـى وَ تَحْمِلُ لـى هذا الحِمْلَ؟
آیا به من کمک میکنی و این بار را برای من حمل میکنی؟
فَأجابَهُ الرَّجُلُ: نَعَم، بِکُلِّ سُرُورٍ
مرد به او پاسخ داد: آری، با کمال میل.
فَحَمَلَهُ وَ َذَهَبا مَعاً... وَ فـى الطَّریقِ شاهَدا جَماعةً مِنَ النّاسِ.
بار را برداشت و باهم براه افتادند ... در راه گروهی از مردم را دیدند.
السَّلامُ علیکَ أیُّها الأمیرُ!
سلام ای امیر!.
فتَعجَّبَ الشّامىُّ: إلهى! مَنْ هذا؟
شامی تعجب کرد: خدای من! این کیست؟
أسرَعَ النّاسُ نحوَه لِیَأخُذوا مِنْه الحِمْلَ.
مردم سوی او شتافتند تا بار را از او بگیرند
فَعِندَما شاهَدَ الشّامىُّ النّاسَ قَدِ اجْتَمَعوا حَولَ هذا الرَّجُلِ ، سَألَهُم عَنْهُ ، فأجابُوهُ :
وقتی شامی مردم را دید که بر گرد این مرد جمع شدند درباره او از آنان سؤال کرد. آنها به وی پاسخ دادند:
إنّهُ أمیرُالمدائنِ، إنّهُ سَلمانُ الفارسىُّ . فَخَجِلَ الرَّجُلُ وَ اعْتَذَرَ مِنْهُ وَ قَصَدَ أنْ یأخُذَ الحِمْلَ .او فرماندار مدائن است،
او سلمان فارسی است. مرد شرمگین شد و از وی پوزش طلبید و خواست تا بار را بگیرد
ولکنَّ سَلْمانَ رَفَضَ وَ قالَ لَهُ: سَوفَ أحْمِلُهُ إلى مَقْصَدِکَ. ولی سلمان نپذیرفت و به او گفت: آنرا به مقصد تو حمل خواهم کرد.
فتعجَّبَ الشامىُّ مِن تَواضُعِ الأمیرِ.
آنگاه شامی از فروتنی فرمانروا تعجب کرد.
أهل مَدْیَن : اهل مدین
مَدْیَنُ کانَت مَدینةً کبیرةً فـى الشّامِ و کانَ أهلُها فـى أوّلِ أمْرِهم أهْلَ صَلاحٍ وَ تَقْوی یَعْبُدُونَ اللّهَ وَ لا یُشرِکونَ به شیئاً وَ کانُوا تُجّاراً.
مدین شهری بزرگ بود. و اهالی آن در ابتدای امر درستکار و اهل تقوی بودند خدا را پرستش میکردند و چیزی را شریک او قرار نمیدادند و بازرگان بودند.
وَ مَعَ مُرورِ الأیّامِ تَغلَّبَ عَلَیهم الطَمَعُ و اتَّبَعوا أهْواءَهم و تَرَکوا عبادةَ اللَّهِ و کانوا یَنقُصونَ فـى المیزانِ.
با گذشت روزگار حرص و طمع بر آنها چیره گشت و پیرو هواهای خود شدند و پرستش خدا را رها کردند و کم فروشی میکردند.
فَبَعَثَ اللّهُ تعالى شُعَیباً لِهدایَتهِم إلى الحقِّ و النَّهى عن الشرکِ باللّهِ.
خداوند بلند مرتبه شعیب را برای هدایت آنان به سوی حق و بازداشتن از شرک به خدا فرستاد.
فکان شُعیبٌ یُخاطِبُ النّاسَ فـى الأسْواقِ و یأمُرُهم بالعَدْلِ و یَمنَعُهم عن المُنْکرِ.
شعیب در بازارها مردم را خطاب میکرد و آنان را به عدالت فرا میخواند و از زشتی بازمیداشت.
فـى أحَدِ الأیّامِ قالَ لَهُ رَجُلٌ:
در یکی از روزها مردی به اوگفت:
یا نبـىَّ اللَّهِ: إنَّ هؤُلاءِ القومَ یَظْلِمُونَ النّاسَ و أنا غریبٌ فـى هذهِ الدِّیارِ.ای پیامبر خدا،
این قوم به مردم ستم میکنند و من دراین سرزمین غریب هستم.
اِشْتَرَیتُ مِنْهم مِقْداراً مِن التَّمْرِ وَلکنَّهُم نَقَصوا فـى الوزنِ وَ عِنْدَما اعْتَرَضْتُ علی هذا الْعَملِ ضَرَبونـﻰ و هَدَّدُونـى.
از آنها مقداری خرما خریدم ولی آنان از وزن کاستند و هنگامی که به این کار اعتراض کردم،مرا کتک زدند و تهدید نمودند.
فَخَرَجَ شُعَیبٌ مَعَهُ إلى السُّوقِ وَ سَألَهم عَنْ قِصَّةِ الرَّجُلِ فَلَمْ یُنْکِرُوها. وَ قالوا:
شعیب با او به بازار آمد واز آنها داستان این مرد را پرسید ولی، آنها ماجرا را انکار نکردند و گفتند:
إنّ هذهِ طریقةُ آبائِنا و نحنُ نَعمَلُ بها. این روش پدران ماست و ما به آن عمل میکنیم.
فَظَلّوا علی هذهِ الطریقةِ فَحَذَّرَهم شُعَیْبٌ مِنْ غَضَبِ اللَّهِ و لکنَّهم لم یَسْتَمِعوا إلیهِ. فَأنزَلَ اللَّهُ علیهم العذابَ وَ تَهَدَّمَتْ أسْواقُهم وَ بُیُوتُهم فـى زَلْزلَةٍ شَدیدةٍ وَ ریحٍ حارِقَةٍ...!
بر این روش ماندند و شعیب به آنها از خشم خداوند هشدار داد. ولی آنان به او گوش ندادند و خداوند برایشان عذاب نازل کرد و در یک زلزله شدید و بادی سوزان بازارها و خانههایشان ویران گشت .
منبع = http://behdarvand.blogfa.com